مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

شیرخواره ی نوپای من...

یا ماشاالله.... آهای آقا کوچولو... خیلی بانمکی...دقیقا این روزایی که آروم آروم میخوایم یه مرحله ی مهم از بالندگی ات رو با هم بگذرونیم... میری یه حوله...یه ملافه...یه بالش....اصلا برات فرقی نداره این "یه " چی باشه...یه چیز پیدا میکنی...میندازی رو زمین...خودتم میخوابی...بهم میگی: مــــامـــــــا بیا می می...بدو...می می باده ! با دلم بازی میکنی...دلی که این روزا باید پا روی احساسش بذاره....و بگه خــــــدایا شکر.... چی بگم...از وقتی که میگی... می می میدی؟؟ میگم باشه..برو میام! میدوی...رو تخت ما دراز میکشی و با خنده میگی... ماما بیا...بحوابیم..می می ! من هــــــــــــــــــــم به خدا قسم پــــــــــــرواز میکنم به سویت...
30 بهمن 1391

دکتر سلام!

هوالمبین...   من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم         چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم لاحول و لاقوه الا بالله عزیز فهمیده ی من...ماشاالله اینقدر دکترت رو دوست داری...که وقتی به آسانسورِ ساختمون میرسیم...از خوشحالیت همش میگی من من...دکمه ی ٢ رو میزنی و تا پامون رو توی مطب میذاریم با ذوق میگی...بیم تو...دوتور...یلام...دور دورو...یلام...بیم باده؟؟ و تمام ترجمه ی این مکالمات تو یعنی...بریم تو به دکتر سلام کنم...قورقورو(ساعت اتاق دکتر) سلام کنم...بریم باشه؟؟ این اشتیاقت جالبه...این انتظاری که میکشی...... وای...امان از روزی که تو اینقــــــــــــــدر بی حال باشی که زمان و مکان برا...
30 بهمن 1391

و عشــــــق نام دیگر تو...

یا الله... مبین..عزیز دلم... این اولین رستورانی که من و تو بعد از پارکمون رفتیم خیلی برام خاطره انگیز شد...این تباب گفتنت و بـــــَــه کردنت و دو نفری سر یه میز نشستن برام خیلی ارزشمند بود...خنده های جون دارت....حس رضایتی که داشتی...و لقمه هایی که میذاشتی تو دهانم... و شیطنت هایی که من طالبشونم.... عشق میکنم....شاید جایگاه مادرانه ام منجر به کشیدن یه سری خط قرمز باشه...ولی تو دلم برات میمیرم.... و شبی که عاشقانه بود... من و تو و بابایی... رستوران همیشگی قرمزمون .... انرژی پسرانه ی تو و دلبری های خاصت که همه رو مورد توجه قرار میدی...که بغلت میکنن و میری پشت پیش خوان...که باز میشی یه پادشاه کوچولو... نی رو هزاربار...
27 بهمن 1391

تقدّس ِ تکرار...بیست و یک

سبحـــــــان المبین... ای سراپایت سبز... 21 ماهه شدی...و من هنوز تب دارِ همان نگاه اولِ روز دیدارمان هستم...ای زیباترین آغازم...همان نگاهی که در سکوت بود...که سرشار از ناگفتنی ها بود..چه کردی که ناگفته هایم شد احساس... این روزها حرفم نمی اید...مگر احساس لب تَر کند...چیزی بگوید... آخر من چقدر بگویم دوستت دارم ...؟! گرچه گاه تکرار زیباست ...تقدس دارد... این روزها تو در پی کشف دنیایی و من در پی کشفِ معجزه ای چون تو...تو گاه از تکرار خسته میشوی و من تشنه ی تکرار و تکرارِ هرلحظه و هر بالندگی و هر دلبری ات... برای منِ مادر...تکرار کودکانه هایت...مقدس است...خواه به آوای ماما گفتنت باشد!...که عجیب دل می لرزان...
24 بهمن 1391

مُمی ترسید!

چند روز قبل از رفتن به اهواز ... من توی اتاق بودم و مشغول...ازم درخواست سی دی کردی.. ماما سی دی پاندا اوش؟؟ ..گفتم برو از کشوی تلویزیون بردار بیار... بدو بدو رفتی تو هال و درب کشو رو باز کردی و...یهو تو سکوت خونه صدای باز شدن در اومد....اونم وقتی که انتظار هیچکس رو نمی کشیدیم... جیغ کوتاهی زدی و دویدی سمتم...پریدی بغلم و... دیدم بابایی زودتر از معمول اومده...بهش گفتم...مبین ترسید...چرا اینجوری اومدی...بچه ترسید! از اون روز به بعد...*ترسید* شده جزو دایره ی لغاتت... جالبه که هر وفت واقعا میترسی میگی: اِ تردید! گاهی هم میگی ترتید ... میخواد این ترسید از صدای خروس خونه ی پدری باشه...یا دورِ تُند ماشین لباسشویی....یا حتی چ...
21 بهمن 1391

من با تو خوبم...

هوالمبین... از وقتی اوبی رو یادگرفتی...شب یلدا به بعد... تا از خط قرمز عبور میکنی...و من اخم میکنم،چشم غره میروم و یا محکم میگویم مبیـــــــــن!!! توی چشمانم زل میزنی و خونسرد میپرسی... ماما اوبی؟؟ و حالِ من خوبـــــــــترین میشود...دلم ضعف میرود و خنده ام میگیرد...ولی کوتاه نمی ایم... وتو تا جوابت را نشنوی.... میپرسی... ماما اوبی؟؟ _من خوبم...ممنون. میخندی و میدوی پی شیطنت و کودکانه هایت و من را با دلم تنها میگذاری... میشود تو باشی و حالِ من خوب نباشد؟! تو که باشی حالِ من خوبترین است... اما تو نباشی من چگونه باشم...؟ یادت بماند این ظرافت رفتار را...تا توانی دلی بدست اورد عزیز دلم. مهربانا.....
21 بهمن 1391

یه دنیــــــــــــــا دلخوشی...

یا لطیف... صدایم میکند...خواهر کوچکم...او که سرشتش پاک و فرشته پسند است... وارد بازی میشوم...همان بازی قدیمی که با شهاب داشت...و امروز باز خودش در همان جایگاه نشسته....و تو جای شهاب روبرویش... و من نفر سوم! می پرسد...مبین خاله رو چقدر دوست داری؟؟ میگویی.... یه دنیـــــــــــــــــــاس !!! فرشته ی زمینی من...چقدر خوب که عشق را وسعت میبخشی...چقدر خوب که مهربانی برای تو سقفی ندارد......چقدر خوب که دنیــــــــــــای منی... و سوال بعدی با شیطنت پرسیده میشود.... مامان رو چند تا دوست داری؟؟ میگویی... زیـــــــــاد! حسودی ام میشود...به دنیاس ... تمام مسیر پرواز میپرسم....مبین مامان رو چند تا دوست داری ....تا یه دنیاس ر...
21 بهمن 1391